تو نیکی می کن و در دجله انداز .......

وقتی که من کوچک بودم و در روستا زندگی می کردیم، وسط حیاط یک حوض بزرگ داشتیم. روزی من هنگام بازی توی حوض افتادم و یکی از پسر عموهایم که ۶ - ۷ سالی از من بزرگتر بود سر رسید و مرا از آب بیرون کشید. از قضا ۲۰ سال بعد ما با هم ازدواج کردیم. حالا هر وقت از دست من عصبانی می شود، آهی می کشد و می گوید کاش آنروز تو را از غرق شدن در حوض نجات نمی دادم تا عمری را آسوده سر می کردم.

نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد