-
کفشهای میرزا نوروز
چهارشنبه 27 بهمنماه سال 1389 00:10
سلام دوستان عزیز در باره ی فکر بکرم با برادرم که دو سال ازخودم کوچکترواز همه مان خنگتر بود مشورت کردم.تعجب نکنید چرا با آدم خنگتر از خودم وارد شور شدم چون برای بریدن بغل وپشت کفشهایم نیاز به یک کُمککار داشتم که دهن لق هم نباشد وگر نه هنوز فکرم را اجرا نکرده کتک را نوش جان میکردم. اما اکیوسان ما(یعنی همین برادرم که ذکر...
-
کفش بی شماره
جمعه 22 بهمنماه سال 1389 22:06
هنوز از راه نرسیده صداش ازخودش زودتر آمد توخونه همین پسر عموهه یعنی همسرمو میگم صدای غرزدنش میگه این چه وضعی تکلیف این کفشهای اضافیتونو روشن کنید نمیشه از جلو در رد شد.راستم میگه ها ُبچه ها که نگو تازه خود آقا که دو هفته یکبار میره بیرون شش جفت کفش داره به اضافه ی دو جفت دمپایی! همینطور که داشتم کفشهارو مرتب میکردم به...
-
زهی خیال باطل
سهشنبه 19 بهمنماه سال 1389 21:23
من وهمسرم که پسر عمویم هم هست معلم ابتدایی بودیم وتازه باهم نامزدشده بودیم هردو در دبستان ابتدایی تدریس میکردیم وقتی به درس تصمیم کبری رسیدم ازفکر اینکه پسر عموهه به یاد من میوفته وچه فکروتوصیفهایی ازمن به ذهنش خطورمیکنه قند تودلم اب میشدوراستش یکمی هم خودمو برای خودم لوس کردم (چون اسمم در شناسنامه کبری است).خلاصه...
-
تو نیکی می کن و در دجله انداز .......
پنجشنبه 7 بهمنماه سال 1389 23:42
وقتی که من کوچک بودم و در روستا زندگی می کردیم، وسط حیاط یک حوض بزرگ داشتیم. روزی من هنگام بازی توی حوض افتادم و یکی از پسر عموهایم که ۶ - ۷ سالی از من بزرگتر بود سر رسید و مرا از آب بیرون کشید. از قضا ۲۰ سال بعد ما با هم ازدواج کردیم. حالا هر وقت از دست من عصبانی می شود، آهی می کشد و می گوید کاش آنروز تو را از غرق...
-
اولین نوشته
پنجشنبه 7 بهمنماه سال 1389 23:28
سلام این اولین روز تولد وبلاگ منه.