کفشهای میرزا نوروز

سلام دوستان عزیز در باره ی فکر بکرم با برادرم که دو سال ازخودم کوچکترواز همه مان خنگتر بود مشورت کردم.تعجب نکنید چرا با آدم خنگتر از خودم وارد شور شدم چون برای بریدن بغل وپشت کفشهایم نیاز به یک کُمککار داشتم که دهن لق هم نباشد وگر نه هنوز فکرم را اجرا نکرده کتک را نوش جان میکردم.

اما اکیوسان ما(یعنی همین برادرم که ذکر خیرش به عرضتان رسید) کشمش توی کاسه ی سرش فعال شد و گفت اگر کفشت را ببُری چون جای انگشتا نت هم تنگ است از پات در میاد.با نگاهی درمانده گفتم پس چکار کنم؟

گفت پشت کفشتو بخوابان و بپوش.راستش بد هم نگفت ها!با شیطنت نگاهش کردم و پخی زدم زیر خنده و یک پس گردنی هم بابت فکر اکیوسانی اش به او زدم و هر دو آهسته خندیدیم.

مشغول نوشتن مشقهایم بودم که صدای جیغ وداد مادرم را شنیدم که بایکی ازبزغاله ها دعوا می کرد .

بزغاله روپوش مدرسه ام راکه روی هیزمهای توی باغ پهن بوده تا خشک بشه جویده بود.ای وای از اقبال من!!!!!!!!!.

ناراحتی تنگ بودن کفشام کم بود! اینم اضافه شد.حالا فردا چه جوری برم مدرسه؟

فردا ی انروز روپوش  خواهرم را که هفت سالی بزرگترازمن بود وگاهی برای آموختن سواد به اکابر (مدرسه ی بزگسالان قدیم)میرفت٬با گریه به من پوشاندندومرا راهی مدرسه کردند.حالا شما یک دختر لاغرو کوچک را مجسم کنید با کفشهای پاشنه خوابیده وکج و معوج و روپوشی که قدش تا

ساق پاهام بود وآ ستین ها یش را سه لایه ی یک وجبی مادرم تا زده بود تا اندازه ا م شد.

خلاصه زنگ اول فارسی داشتیم و به خیر گذشت اما زنگ دوم ورزش داشتیم وخانم معلم باما والیبال بازی میکرد و حسابی هم جدی بود حالا من بیچاره را جلو تور والیبال گذاشته بود که مرتب باید می پریدم وگل میگرفتم به محض پریدن کفشام از پام در می آمدن٬ ور مالیده های  آستینهایم هم باز می شدن و جلو دست وبالم را می گرفتند.تا اینکه حوصله ی خانم معلم سر آمد وگفت این چه وضعییه.

کفشات که کفشای میرزا نوروزه !روپوشت هم که انداره ی منه!  راستش خیلی بهم بر خورد.به خانه که آمدم با گریه به مادرم گفتم من دیگه با این کفشها واین روپوش به مدرسه نمی روم . تازه کمی جرأت پیدا کردم وصدایم را برای مادرم که زنی صبور وآرام بود بلند کردم ناگهان پدرم سر رسید وگفت چه خبره؟!!!!!!!!!.کی میخواد به مدرسه نره؟سر جایم میخکوب شدم وآرام گفتم هیچکس.

نظرات 2 + ارسال نظر
محسن چهارشنبه 27 بهمن‌ماه سال 1389 ساعت 09:58 ق.ظ http://www.utopia-canada.blogsky.com

سلام. خیلی با حال بود... من این خاطره رو نشنیده بودم.
باز هم بنویس.

محسن چهارشنبه 27 بهمن‌ماه سال 1389 ساعت 09:59 ق.ظ

راستی اون زمان که کسی نمی دونسته میرزا نوروز کیه... اصلا تلوزیون نبوده که...

تلویزیون نبود اما مادربزرگها و پدر بزرگها از صدتا تلویزیون و رادیو بیشتر نقش داشتند

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد